» قصۀ عشق از زبان عشق
قصۀ عشق از زبان عشق
آنچه تحت عنوان "قصۀ عشق" آمده است، در واقع متن رساله ای از شهاب الدین سهروردی (شیخ اشراق) ست با عنوان "فی حقیقتِ عشق" متن بگونه ای نگارش شده که گویی مفاهیم بنیادینی مانند "زیبایی" (یا به بیان او "حُسن")، "عشق" و "اندوه" (یا همان "حُزن") شخصیت های انسانگونۀ حاضر در یک داستان هستند. و از آن عجیب تر اینکه نگارنده گویی خود در سیر و سلوک این شخصیتها حاضر بوده و آنها را از عالم معنا و ملکوت، تا عرصۀ خاک همراهی کرده، به مانند گزارشگری، به شرح ماجراهای دیده شده پرداخته است!
داستان از آفرینش سه برادر به نامهای "حُسن"، "عشق" و "حُزن" آغاز میشود. در فضای نگارشیِ پر رمز و راز شیخ اشراق، میتوان پی برد که او، حُسن یا زیبایی را نمادی از عالیترین حد وجود، یعنی خداوند و عشق را نمادی از طلبِ حُسن و خواستن و کمال خواهی (بشری) دانسته که سبب ساز سلوکی است که از این جهان آغاز میشود اما آدمی را به جهان معنا رهنمون میگردد. و سرانجام "اندوه" را کُنشی برآمده از "فقدان"، یا نرسیدنِ "عشق" به زیباییِ مطلق دانسته و از "حُزن" بعنوان برادر کوچکتر یاد میکند.
ماجرای اصلی از آفرینش انسان شروع میشود که از او بعنوان خلیفه ای ترتیب داده شده از طبایع چهارگانه نام برده شده است. اما "حُسن" که ظاهرا تنها در عالم معنا پادشاهیِ فراگیر دارد، بر آن میشود تا جایی در جهان مادی برای خود بیابد پس برای امتحانِ این موجود تازه بعنوان "مکانی که شایستۀ او باشد" به "شهرستان وجودِ آدم" سفر میکند. تنها، و بی همراه... مدتی که از او خبری نمیشود، برادر وسطی، یعنی "عشق" تصمیم میگیرد تا از پیاش روانه شود و به همین جهت حُزن (برادر کوچکتر) و اهالی ملکوت با وی همراه میشوند. بقیۀ ماجرا، شرح "اولین فراق" عالم است. چرا که "حُسن" اکنون جای مناسب خود را به تمامی یافته، و در وجود آدمی جای گرفته است. تعبیر سهروردی، از این جاگزینی به یکی شدن و وحدت کامل "حُسن" با "یوسف" است. به همین جهت، وقتی "عشق"، همنشینی دوباره با برادر بزرگتر را طلب میکند، حُسن نمیپذیرد و دست رد بر سینۀ او میزند. اینک دو برادر، "عشق" و "حزن" سرگشته و آوارۀ "بیابان حیرت" میشوند. تعبیر غمناکی که "حزن" به کار می برد، پیدایش "سلوک" را معنا میکند؛ «...ما هرکداممان از سویی برویم و مدتی را در رنج سفری روحانی بگذرانیم، باشد که به مدد نیروهای یاری کنندۀ جهان، بار دیگر به خدمت برادر بزرگمان، "زیبایی" برسیم» این است که عشق به جانب مصر میرود و حزن راهی کنعان میشود. ادامۀ داستان از بیانی نسبتاً سادهتر برخوردار است
چرا که اکنون قدری عینیتر شده و با ماجراهای آشنای یوسف و زلیخا، و همچنین یعقوب گره میخورَد. تا جایی که "عشق"، به تمامی داستان آنچه بر او و برادرانش رفته را با زلیخا بازمیگوید؛ "...شرحِ عشق و عاشقی هم عشق گفت" داستانی که شنیدنش نه تنها التیامی برای زلیخا، که برای "هرکو شراب فُرقت، روزی چشیده باشد" به شمار میرود.