» خبرها همیشه از شمال می رسد
خبرها همیشه از شمال می رسد
مادر بی آنکه سرش را از سمت دریا برگرداند، دستان رسول را گرفت و گفت: (( غروب، ابتدای نگاهِ خداست. ببین! همیشه زیبایی بر روی بلندترین موج دریا می رقصد و بر روی بلندترین نگاه، چه راحت می توان کوچک ترین چیزها را دید! زندگی هم با تمام وسعتش در برابر زیبایی، تنها مفهوم ساده یِ یک سلام در پس یک لبخند پلاسیده است. کسانی که آهسته می گریند، غم های بسیار، آرزوهای بلند و غصه های ناخورده یِ زیاد دارند.
این شاخه گُل سُرخ، نه از شادی کسی شادمان است و نه از غصه کسی غمگین. همیشه آن است که باید باشد. گاه، در دستان عروسی و گاه در گُلدانی سر یک قبر.))
با آهی بلند، گُل سُرخ دستش را به دریا پرتاب کرد و با چرخشی آرام و چشمانی پُر از اشک به رسول خیره شد.
(( نه رازی در این زمین زاینده است، نه کینه ای در دل طوفان و نه کلامی به جا مانده در پس پرده یِ شب. زندگی، آنچنان است که کودکی در پیِ فردا می دود. پس بیایید زندگی کنیم و تا خانه بدویم.))
پاره ایِ از رمان خبرها همیشه از شمال می رسد.
نشر گردون برلین
نشر بوتیمار تهران
هادی پارت