» وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت
مسافر
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:
وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.
من از مصاحبت آفتاب میآیم،
کجاست سایه؟
ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است
و بوی چیدن از دست باد میآید
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
و به حال بیهوشی است.
در این کشاکش رنگین، کسی چه میداند
که سنگ عزلت من در کدام نقطه فصل است.
هنوز جنگل، ابعاد بی شمار خودش را
نمیشناسد.
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است.
هنوز انسان چیزی به آب میگوید
و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است
و در مدار درخت
طنین بال کبوتر، حضور مبهم رفتار آدمی زاد است.
صدای همهمه میآید.
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم.
و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را
به من میآموزند،
فقط به من.
و من مفسر گنجشکهای دره گنگم
وگوشواره عرفان نشان تبت را
برای گوش بی آذین دختران بنارس
کنار جاده «سرنات» شرح دادهام.
به دوش من بگذار ای سرود صبح "ودا"ها
تمام وزن طراوت را که من
دچار گرمی گفتارم.
و ای تمام درختان زینت خاک فلسطین
وفور سایه خود را به من خطاب کنید،
به این مسافر تنها، که از سیاحت اطراف «طور» میآید
و از حرارت «تکلیم» در تب و تاب است.
ولی مکالمه، یک روز، محو خواهد شد
و شاهراه هوا را
شکوه شاه پرکهای انتشار حواس
سپید خواهد کرد
برای این غم موزون چه شعرها که سرودند!
ولی هنوز کسی ایستاده زیر درخت.
ولی هنوز سواری است پشت باره شهر
که وزن خواب خوش فتح قادسیه
به دوش پلک تر اوست.
هنوز شیهه اسبان بی شکیب مغولها
بلند میشود از خلوت مزارع ینجه.
هنوز تاجز یزدی، کنار «جاده ادویه»
به بوی امتعه هند میرود از هوش.
و در کرانه «هامون»، هنوز میشنوی:
- بدی تمام زمین را فرا گرفت.
- هزار سال گذشت، صدای آب تنی کردنی به گوش نیامد
و عکس پیکر دوشیزهای در آب نیفتاد.
و نیمه راه سفر، روی ساحل «جمنا»
نشسته بودم
و عکس «تاج محل» را در آب
نگاه میکردم:
دوام مرمری لحظههای اکسیری
و پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ.
ببین، دو بال بزرگ
به سمت حاشیه روح آب در سفرند.
جرقههای عجیبی است در مجاورت دست.
بیا، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است:
حیات ضربه آرامی است
به تخته سنگ «مگار»
و در مسیر سفر مرغهای «باغ نشاط»
غبار تجربه را از نگاه من شستند،
به من سلامت یک سرو را نشان دادند.
و من عبادت احساس را،
و به پاس روشنی حال،
کنار «تال» نشستم، و گرم زمزمه کردم.
عبور باید کرد
و هم نورد افقهای دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد.
عبور باید کرد
و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد.
من از کنار تغزل عبور میکردم
و موسم برکت بود و زیر پای من ارقام شن لگد میشد.
زنی شنید،
کنار پنجره آمد، نگاه کرد به فصل.
در ابتدای خودش بود
و دست بدوی او شبنم دقایق را
به نرمی از تن احساس مرگ برمی چید.
من ایستادم.
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب تبخیر خوابها بودم
و ضربههای گیاهی عجیب را به تن ذهن
شماره میکردم:
خیال میکردیم
بدون حاشیه هستیم.
خیال میکردیم
بدون حاشیه هستیم.
خیال میکردیم
میان متن اساطیری تشنج ریباس
شناوریم
و چند ثانیه غفلت، حضور هستی ماست.
در ابتدای خطیر گیاهها بودیم
که چشم زن به من افتاد:
صدای پای تو آمد، خیال کردم باد
عبور میکند از روی پردههای قدیمی.
صدای پای ترا در حوالی اشیاء
شنیده بودم.
- کجاست جشن خطوط؟
- نگاه کن به تموج، به انتشار تن من.
- من از کدام طرف میرسم به سطح بزرگ؟
- و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان
پر از سوح عطش کن.
- کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف
دقیق خواهد شد
و راز رشد پنیرک را
حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد؟
- و در تراکم زیبای دستها، یک روز،
صدای چیدن یک خوشه را به گوش شنیدیم.
- ودر کدام زمین بود
که روی هیچ نشستیم
و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم؟
- جرقههای محال از وجود بر میخاست.
- کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد
و نا پدیدتر از راه یک پرنده به مرگ؟
- و در مکالمه جسمها مسیر سپیدار
چقدر روشن بود!
- کدام راه مرا میبرد به باغ فواصل؟
عبور باید کرد
صدای باد میآید، عبور باید کرد.
و من مسافرم، ای بادهای همواره!
مرا به وسعت تشکیل برگها ببرید.
مرا به کودکی شور آبها برسانید.
و کفشهای مرا تا تکامل تن انگور
پر از تحرک زیبایی خضوع کنید.
دقیقههای مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپید غریزه اوج دهید.
و اتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک.
و در تنفس تنهایی
دریچههای شعور مرا بهم بزنید.
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید.
حضور «هیچ» ملایم را
به من نشان بدهید."
سهراب سپهری